داستان و مشخصات برام | Braum


نقش اولیه : ساپورت

نقشه ثانویه : تانک

مسیر استفاده : (پایین – Bot) 

قیمت :  IP 6300 /975 RP

لقب : قلب فرلیورد



|| داستان ||


“قصه قبل از خواب دوست داری؟”

“مادربزرگ، من دیگه برای قصه بزرگ شدم.”

“تو هیچ موقع برای قصه بزرگ نمی شی.”

دخترک به رخت خواب می رود و منتظر می ماند، چون می داند مقاومت فایده ای ندارد. باد تندی بیرون زوزه می کشد و دانه های برف را به این سو و آن سو هدایت می کند.

مادر بزرگش می پرسد: “چه داستانی، یکی از افسانه های جادوگر یخی؟”

“نه، اون نه.”

“داستانی در مورد برام(Braum) چطور؟” با سکوت دخترک مواجه می شد (علامت رضایت). پیرزن لبخندی می زند. “اوه، داستان های زیادی وجود داره. مادربزرگم درباره ی زمانی که (Braum) از دهکدمون در مقابل یک اژدهای بزرگ محافت می کرد می گفت! یا یکبار – زمان خیلی قبل – اون با یک رود خونه ی مذاب مسابقه داد! یا –”مادربزگ مکث می کند؛ انگشتش را روی دهانش می گزارد. “تا حالا بهت گفتم چطوری Braum سپرشو بدست آورده؟”

دخترک سرش را تکان می دهد. آتش اجاق شعله ای می زند و جلوی باد را می گیرد.

“خب. در کوهستان بالای دهکده ی ما مردی زندگی می کرد به اسم (Braum).”

“خودم می دونم”

“اون بیشتر توی مزرعه اش بود، به گوسفندها و بزهاش رسیدگی می کرد. اما اون مهربون ترین مردی بود که هر کسی دیده بود، همیشه تبسم می کرد و خنده رو لباش بود.”

“روزی اتفاق بسیار بدی افتاد: یک ترول (Troll) جوان هم سن خودت – از کوه بالا می رفت که به یک غار در کنار کوه برخورد.

ورودی غار توسط یک سنگ بسیار بزرگ که وسطش یک تکه یخ راستین وجود داشت محافظت می شد. زمانی که در را باز کرد، چیزی را که میدید باور نمی کرد: غار پر بود از طلا، جواهرات – هر نوع گنجی که می توانی تصور کنی!

“چیزی که پسرک نمی دانست این بود که غار یک تله بود که توسط جادوگر یخی نفرین شده بود – و همینطور که پسر ترول وارد غار شد، در جادویی بسته شد و پسرک را زندانی کرد. پسر هرچه تلاش کرد، نتوانست خوش را آزاد کند.”

“چوپانی در حال گذر صدای پسر را شنید. همگی به کمکش شتافتند، اما قویترین مبارزان نتوانستند در را باز کنند. والدین پسر کنار یکدیگر بودند: بازتاب صدای ناله ی غم مادرش در کوهستان شنیده می شد. همه نا امید بودندند.”

“و در آن لحظه، صدای خنده ای از دور باعث تعجب همگی شد.”

“صدای Braum بود مگه نه؟”

“چقدر باهوشی! Braum صدای اون هارو شنیده بود و از کوهستان پایین اومده بود . اهالی دهکده ماجرای پسر ترول و نفرین را برایش توضیح دادند. Braum لبخندی زد، سرش را تکان داد، به طرف غار چرخید و روبروی در ایستاد . در را هل داد، کشید، با مشت به آن کوبید، به آن لگد زد، سعی کرد در را از لولاهای آن خارج کند اما در از جا یش تکان نخورد.”

“اما Braum قویترین مرده”

“گیج کننده بود.” مادربزرگ هم موافق بود.”چهار روز و شب Braum روی تخته سنگی نشسته بود و در مورد راه حل فکر می کرد. به هر حال جان فرزندی در خطر بود.”

“سپس. هنگام طلوع خورشید روز پنجم، چشم هایش درشت شد و و لبخندی بزرگ، صورتش را روشن کرد. اگه نتونم از در رد بشم، Braum گفت، پس کلا باید رد بشم”

دخترک کمی فکر می کند؛ چشم هایش درشت می شود و با هیجان می گوید “از کوه.”

“بله، از کوه، Braumبه قله رفت و شروع به مشت زدن مستقیم رو به پایین کرد، سنگها را می کوبید، مشت بعد از مشت، تکه های سنگ در اطرافش پخش می شد، تا زمانی که به عمق کوه رسید و ناپدید شد.”

“همینطور که اهالی دهکده نفس خود را در سینه حبس کرده بودند، سنگهای اطراف درب فرو ریخت و زمانی که گرد و غبار تمام شد، آنها Braum را در میان جواهرات دیدند که پسر ترول ضعیف اما خوشحال را در دستانش گرفته بود.”

“می دونستم Braum از پسش بر میاد”

“اما قبل اینکه خوشحال شوند، همه جا شروع به لرزش و سر و صدا کرد: تونل Braum استحکام کوه را ضعیف کرده بود و حالا کوه در حال ریزش بود! Braum فکری سریع کرد، درب جادوئی را برداشت و مثل سپر بالای سرش گرفت. در جادوئی از آنها در مقابل کوه در حال ریزش محافظت کرد. وقتی ریزش تمام شد، Braum شگفت زده بود، حتی یک خراش هم روی در نیافتاده بود! Braum می دونست در ویژگی خاصی دارد .”

“و از آن به بعد، سپر جادوئی هیشه در کنار Braum بود.”

دخترک سرپا نشسته بود و تقلا می کرد که هیجان خود را پنهان کند. مادربزرگش صبر می کند، شانه ای بالا می اندازد و بلند می شود که برود.

“مادربزرگ” دخترک دستش را می گیرد، “می تونی یه داستان دیگه هم بگی؟”

“فردا” مادر بزرگش لبخند می زند؛ پیشانیش را می بوسد، شمع را فوت می کند.” چون تو به خواب نیاز داری و داستان های بسیار بیشتر برای گفتن وجود داره.



|| پوسته ها || 








|| دوستان || 


        


|| دشمن ها ||